نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

کربلا بودم!

 

امروز صبح کربلا بودم!

با همراهی چند نفر…

چند نفری که تا حالا نگاه چشم‌هایمان به هم گره نخورده که هیچ، حتی از صوت کلام بعضی‌هایشان هم تا پیش از این ذهنیتی نداشتم!

ما با هم در حرم امام حسین نفس کشیدیم،

در حرم حضرت عباس اشک ریختیم و

در بین‌الحرمین بارانیِ کربلا جان گرفتیم…!

 

مگر نه اینکه «بُعد منزل نبود در سفر روحانی»؟!

مگر نه اینکه وقتی رو به قبله کنی و

دست به سینه بگذاری و

بگویی: «السلام علیک یا اباعبدالله»

در حریم حرم عزیزدردانۀ خدایی؟

امروز صبح

بی آنکه بخواهم و بدانم

رو به قبله نشسته بودم

برای خواندن و شنیدن تمرین‌های هنرجوها…

و دست به سینۀ ارادت گذاشته بودم رو به نقطۀ کانونی عشق عالمیان…

که همه از کربلا نوشته بودند و

از حسین (علیه‌السلام) گفته بودند…

با همۀ جزئیاتی که باید درک می‌کردند تا در خاطره‌شان پررنگ بنویسند و

همه انگار مثل من معتقد به حسی فراتر از حواس پنج‌گانه برای درک جان کربلا بودند،

که از آن حسِ بی‌نام و نشانِ اصیل در عالی‌ترین درجه استفاده کرده بودند!

با لحنی که قرار بود از قلمشان سرازیر کنند در دل خاطره،

پیرامون اتفاق مهم کربلا…!

بی‌اطناب و اضافه‌گویی: دستم را گرفتند و همراه خودشان به کربلا بردند!

ما به قلب عالَم رفتیم… به هستۀ اصلی بحثِ وجودی خاطراتشان!

به گواه حس حضوری که در همان یک سفر رؤیایی تجربه کرده‌ام و

به گواه دلی که همه اشک‌ شد پای خواندن و شنیدن تمرین‌هایی که از جان زائر حسین (علیه السلام) برخاسته بود!

 

سلوک عراقی‌های میزبان زائرالحسین را دیده‌اید؟ (امید که درک کرده باشید!)

خاک پای زائر را توتیای چشم می‌کنند و اعتقاد به شِفا دارند در آن تربت…!

و من معتقد به رزقی این چنین ناگهانی که به چشم‌هایم رسید…!

کم از تربتِ اعتقادیِ عراقی‌ها ندارد!

 

🖊️: راضیه نوروزی

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *