شب سوم محرم بود که زودتر از موعد و ناغافل آمد اما بیستوسوم محرم بود که نفسش بند آمد.
داشت خوابش میبرد که یادم آمد قطرۀ مولتیویتامینش را ندادهام. هوشیارش کردم و قطرهچکان پر از قطره مولتیویتامین را هل دادم گوشۀ لُپش.
در همۀ بیست روز مادریام تا آن روز هر وقت قطرهچکان را توی دهانش میگذاشتم یک نفس همۀ قطرهها را هورت میکشید. آن روز اما بعد از یک هورت کوچک، لبهایش از هم باز شد و افتاد یک گوشۀ صورتش، قطره چکان ماند توی دهانش و چشمهایش به طرز عجیبی باز ماند!
قطره چکان را تکان تکان دادم… چشمهایش همچنان باز مانده بود، قطره چکان را در آوردم و پرت کردم آن طرف… چشمهایش همچنان باز مانده بود! لبهایش هم رها و آویزان.
بغلش کردم و سرم را نزدیکش بردم. نفسش راه نگرفت روی صورتم! صورتش سرخ شده بود و بعد از چند ثانیه هم کبود شد.
محکم بغلش کردم و دویدم توی سالن پذیرایی. جیغ زدم و مامان را صدا کردم، قبلش اما امام حسین را و قسمش دادم به روزهای نفسگیر محرمش که نفس پسرک بیستروزهام بند نیاید.
مامان در جواب جیغم با دو دست به صورتش کوبید: «یا امام حسین بچهم» و پسرک را از دستم قاپید و روی هوا بلندش کرد و فوت میکرد توی صورتش که پسرک نفس کم نیاورد. اما هر دویمان نفسمان رفته بود، من و پسرکم و لحظه به لحظه رنگ صورتمان کبودتر میشد.
تا بابا خودش را از اتاق برساند وسط سالن پذیرایی و شوک زده دستوپایش قفل شود و داداش خودش را به مامان برساند و پسرک را از او بگیرد و چند ضربه پشتش بزند، دلم رفت جایی دورتر!
سراسیمه خودم را رساندم به خیمهای در بیابان داغ بلا که مادری چادر به سر کشیده گوشهای از آن نشسته بود به انتظار نوزاد ششماههاش! نوزاد را پدر برده بود سیراب کند و خیلی زود برگرداند به آغوش مادرش اما…!
همانجا کنار حضرت بانو نشستم و با او همدلی کردم: «بانوجان، فدای طفل شیرخوارهتون بشم، درکتون میکنم! بانوجان، فدای اشکهای مادرانهتون بشم، من حالتونو میفهمم! شما رو به جان شیرخوارهتون، به آبروی امام حسین قسمتون میدم واسطه بشید نفس پسرکم برگرده…»
اما آیا واقعا میفهمیدم؟ واقعا حال بانو را درک میکردم؟!
تیر سهشعبه کجا و چند قطره مولتیویتامین کجا؟! پسرک شیرخوار من بدون اینکه قطرهای خون از گلوی نازکش بچکد نفسش رفته بود و من داشتم به مادر طفل غرق به خون کربلا التماس میکردم واسطه شود نفس زندگیام بند نیاید!
نشسته بودم به همدلی و التماس که از مامان و بابا و داداش جاماندم. آنها با عجله سوار ماشین شدند و رفتند تا نفس پسرکم را در نزدیکترین درمانگاه برگردانند و پسرکم را به من!
آنقدر باعجله رفته بودند که هیچکدام تلفن همراه با خودشان نبرده بودند و من مانده بودم حیران که چه کنم؟ کجا باید رد نفسهای پسرکم را میگرفتم؟
درمانگاه آنطرف اتوبان اولین گزینه بود.
چادر سر کردم و پیاده راه افتادم. قدمهای سُربیام را روی پل عابر پیاده میکشیدم تا خودم را به درمانگاه برسانم.
بالا رفتن از هر پلۀ پل عابر پیاده یک عمر طول میکشید و با پایین آمدن از هر پله دستهای از موهای سرم سفید میشد.
از خاطرم گذشت که شاید حضرت بانو در آن لحظههای تلخ انتظار، حسرت حضور علمدار سپاه مولایش به قلبش نشسته باشد که: «ای کاش عباس بود تا علی اصغرم رو بهم برگردونه.»
به درمانگاه که رسیدم مثل کسی که جسموجانش آتش گرفته باشد بین اتاقها میدویدم و داخلشان سرک میکشیدم اما صدای گریۀ پسرکم را در هیچ کدامشان نمیشنیدم.
دست به دامن کارمندان و مراجعین درمانگاه شدم و سراغ پسرکم را از آنها گرفتم: «ببخشید آقا، یه خانم و دوتا آقا یه نوزاد بدحال نیاوردن اینجا؟!»، «ببخشید خانوم، شما از کی اینجایین؟ توی این چند دقیقه صدای گریۀ نوزاد نشنیدین؟!»، «ببخشید آقا…»،«ببخشید خانوم…»!
هیچ کس نتوانست حتی ذرهای امید به قلبم وصله بزند! فقط یک خانم میانسال لیوان یکبار مصرفی پر از آب برایم آورد و دلداریام داد.
همیشه از دلداری شنیدن متنفر بودهام. وقتی کسی دلداری میدهد یعنی کار از کار گذشته!
خانم میانسال میگفت: «تو که دلت نمیخواست اینطوری بشه، دست تو نبوده که! هر چی مصلحت خدا باشه همون میشه!» هر کدام از جملات زن کبریت روشنی بود که به جان شعلهورم میانداخت! از درمانگاه زدم بیرون و دویدم تا آتش جانم خنک شود اما نشد!
میدویدم و فریاد میزدم، درمانده و بیچاره ضجه میزدم که «بانوجان، من الان همون حسرتی رو دارم که شما، اون روز، وسط اون معرکۀ قیامت به قلبتون هجوم آورد. بانوجان، من روز اول، قبل از اینکه شیرۀ جونم رو به حلقوم نازک نوزاد تازه متولد شدهم بریزم، کامش رو با تربت کربلا باز کردم و نذر حضرت عباسش کردم تا اونم سپر بلای امام زمانش بشه. میشه شما واسطه بشید؟! عباسِ امام حسین نمیذاره حرف شما که داغدار طفل شیرخوارهتونید روی زمین بمونه!»
پل عابر پیاده را سختتر از وقت آمدن، برگشتم! همۀ امیدم به حضرت بانو بود و دست توسلم به سمت حضرت علمدار که یک بار دیگر پسرکم را در آغوش بگیریم تا نفس گرمش بریزد روی صورتم و عطر تنش راه بگیرد توی جانم!
چشمهایم به خون افتاده بود و اشک پشت اشک امان نمیداد!
بیاختیار رسیده بودم جلوی خانه که… انتظارم به پایان رسید. مامان و بابا و داداش با پسرک سرحال و خندانم جلوی در مجتمع منتظرم ایستاده بودند.
علمدار کربلا به آبروی مادر طفل شهید کربلا نذرم را «پسرکم را برای روز موعود» قبول کرده بود و نفس زندگیام برگشته بود!
وقتی راه افتاده بودند سمت درمانگاه آنقدر دستپاچه بودند که مسیر را اشتباه رفته بودند. تا دور زدند و برگشتند به مسیر، مهربانی حضرت بانو و رد نگاه حضرت علمدار جان دوباره ریخته بود به کالبد نوزاد بیستروزهام و حالا خودش را رها کرده بود توی بغل مامان و انگشت شست دستش را با اشتها میخورد و نگاهم میکرد. با چشمهای درشت مشکیاش زل زده بود به قابی تمامعیار از عشق و اضطراب مادرانهام!
میان اشک و لبخند، دلم پِی حضرت بانو بود برای قدردانیِ مهر مادرانهاش. دلم میخواست گوشۀ چادر خاکیاش را دست بگیرم، ببوسم و روی چشمهایم بگذارم و بگویم: «من نفس دوبارۀ زندگیمو تا همیشه مدیون شما هستم!»
حالا شش محرم است که هر سال مینشینم به همدلی و همراهی با مادری بیتاب در هزاروسیصدوچند سال پیش که آغوش گرم و دلتنگش برای همیشه در انتظار نوزاد شیرخوارش باقی ماند!
🖊️: راضیه نوروزی
آخرین دیدگاهها