نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

خط روایت ۱ : طریق‌العلما… طریق‌النور

 

وقتی برای طلبیده شدن سفر کربلا، هشت شهید گمنام یادمان شلمچه را واسطه کرده بود فکرش را نمی‌کرد کمتر از چهل روز بعد در شلمچه به فاصلۀ چند کیلومتری همان شهدا منتظر تایید گذرنامه برای عبور از مرز و شروع پیاده‌روی اربعین باشد!

می‌گوید:

یادمان شهدای شلمچه و گنبد فیروزه‌ای رنگش مبدا وصالم بود، وصالی که مدت‌ها چشم انتظارش بودم!

سال ۹۷ با جمعی از دوستان عرب زبان خوزستانی‌مان راهی شدیم به مقصد نجف و بعد از زیارت حرم حضرت پدر از مسجد کوفه در طریق‌العلما به سمت نینوا، سرزمین کربلا جاری شدیم.

طریق‌العلما فضایی صمیمی و بی‌تکلف داشت. بسیار آرام‌تر و خلوت‌تر از مسیر اصلی. معمولاً تعداد ایرانی‌ها در این مسیر کمتر است و اغلب خود عراقی‌ها از این مسیر زائر می‌شوند.

در طریق‌العلما خبری از موکب‌های بزرگ و مجهز نیست اما درِ هیچ خانه‌ای در این طریق بهشتی بسته نیست. خانه‌ها موکب‌های زائرند. خانه‌هایی با فضای کاملاً روستایی با مزرعه یا باغچه‌ای کوچک در کنار و مرغ و خروس‌های رها در حیاط.

ساکنان این خانه‌موکب‌ها از همۀ امکانات زندگی‌شان برای پذیرایی از زائران امام حسین استفاده می‌کنند. خودشان و فرزندانشان خادمی مردمی را می‌کنند که به امید نور از خانه و کاشانه‌شان حرکت کرده‌اند. ساکنان این خانه‌ها سفیر نورند، هدایتگرند و همراه به سوی حسین (علیه‌السلام)، هم‌دلند رو به شیدایی!

صبح روز اول پیاده‌روی که به راه زدیم تا ساعت‌ها بی‌تاب قدم برمی‌داشتیم و پرانرژی. حوالی غروب جایی ایستادیم برای استراحت و تجدید قوا. روبه‌روی یکی از همین موکب‌های باصفا، پیرزن مهربانی نشسته بود و بساط آماده کردن ساندویچ فلافل راه انداخته بود. بی‌وقفه فلافل سرخ می‌کرد و چند تا چند تا داخل نان سَمون می‌گذاشت و با لبخندی شیرین و کلی دعای خیر دست زائران می‌داد.

هنوز از خوردن دستپخت بی‌نظیر خادمۀ مهربان فارغ نشده بودیم که جوانی به اصرار دعوتمان کرد به خانه‌شان. تا به خودمان آمدیم سوار ون میزبان شده بودیم. خسته و با بدنی کوفته و پاهای ورم کرده رسیدیم به جایی از روستای کنار جاده که چند خانه در کنار هم ساخته شده بودند.

خانه نوساز و بزرگ بود. اهل خانه مهربان و خوش‌برخورد بودند. بلد نبودنِ زبانی غیر از زبان مادری اینجا خودش را به رخمان کشید. من و مامان که تنها خانم‌های گروه بودیم عربی بلد نبودیم و برقراری ارتباط با صاحبخانه برایمان سخت بود. داشتم وضو می‌گرفتم که یکی از دخترهای صاحبخانه آمد و چیزی گفت. متوجه نشدم چه گفت! رفت و با چند دختر دیگر آمد و به تکاپو افتادند تا متوجهم کنند، اما باز هم تلاششان بی‌نتیجه ماند و به خنده افتادند. من هم بی‌خیال کلمات شدم و اجازه دادم لبخند تنها واسطۀ ارتباطمان باشد.

نمازمان را که خواندیم سفرۀ شام پهن شد. خانوادۀ میزبان ما خانوادۀ متمولی نبودند اما چیزی سر سفره برای مهمان‌ها کم نگذاشتند.

مرد خانه اهل موصل بود و در جریان درگیری با داعش همراه خانواده آواره شده بودند و مدت کوتاهی بود که توانسته بود این خانه را برای سکونت بسازد. آن شب کلی از خاطرات رزمش برای مهمان‌ها تعریف کرد.

میان صحبت‌هایش یکی از مردهای همراهمان عکس حاج قاسم را از بین عکس‌های موبایل نشانش داد. چشم‌های صاحبخانه درخشید و پر از اشک شد. صفحۀ موبایل را بوسید و قربان صدقۀ حاجی رفت و از خاطرۀ تنها دیدارش با حاج قاسم گفت.

رختخواب‌ها که پهن شد دخترهای صاحبخانه با پارچ آب و لیوان بالای سرمان حاضر شدند. برایمان لیوان آب پر کردند و دستمان دادند. وقتی مطمئن شدند دیگر تشنه نیستیم یک پارچ پر از آب و چند لیوان برای رفع عطش نیمه شبمان گذاشتند گوشۀ اتاق و با خیال راحت رفتند.

مگر بهشت جز این است؟! دلت چیزی بخواهد و نطلبیده فراهم شود!

خواب آن شب در کنار آن خانوادۀ مهربان و مهمان‌نواز از شیرین‌ترین خواب‌های عمرم بود. من شوق وصال داشتم و تا مقصد فاصله‌ای نداشتم. در خواب هم به رؤیای بیداری بودم.

چند ساعت بعد نماز صبح را که خواندیم از خانۀ مجاهد موصلی راهیِ طریق‌النور شدیم به سمت حضرت حسین (علیه‌السلام)!

 

🖊️: راضیه نوروزی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *