نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

خط روایت ۲ : بهشت نگاهش

دو انگشت اشاره‌اش را فشار داد روی دو گوشۀ میانی چشمش و اجازه نداد اشک‌ها بریزند پایین. چند نفس عمیق کشید و آب دهانش را قورت داد و رویش را برگرداند که برق اشک توی چشم‌هایش را نبینم. غافل از اینکه صدای بُغضی‌اش همه چیز را لو داد وقتی که می‌گفت:

«مامان هیچ وقت نفرینش نمی‌کرد. قهر می‌کرد اما نفرین نمی‌کرد. وقتی با آن حال و روز می‌آمد خانه، اوقات تلخی می‌کرد اما نفرین نمی‌کرد. تا شبی که نشسته بود روبه‌روی تلویریون و مراسم عزاداری در حرم امام حسین علیه‌السلام را نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.‌ وقتی برادرم با سروصورت خون‌آلود و حال غیرطبیعی‌اش وارد خانه شد، صدای گریۀ مامان بالاتر رفت و میان هق‌هق گریه، صدایش باز شد به نفرین: «الهی به حق این شب‌های محرم و صفر بری بیرون و خبر مرگتو برام بیارن.»

خشکم زده بود. مامان هیچ وقت دلش راضی نمی‌شد زبانش به نفرین بچرخد! آن شب اما انگار او به جای برادرم به ته خط رسیده بود.

برادرم از حالی که داشت بیرون آمد. هوش و حواسش برگشت. کمرش خم شد. دستش را گرفت به ستون وسط سالن پذیرایی و چشمهای لرزانش را دوخت به مامان.

هیچ کداممان تا صبح نخوابیدیم. درِ اتاق برادرم بسته بود. صدای رادیو از اتاقش می‌آمد.

داشت موج‌ رادیو را پشت سر هم عوض می‌کرد. همه یا مداحی بودند یا روضه یا حرف و سخنی از پیاده‌روی اربعین.

عادتش همین بود. همیشه بعد از جروبحث با مامان رادیو را روشن می‌کرد و با صدای بلند گوش می‌داد تا حرف‌های مامان را فراموش کند.

آن شب اما به جز صدای مداحی و روضۀ رادیو، صدای گریۀ بلندش هم از زیر در اتاق راه گرفت توی کل خانه!

صدای گریه‌اش مامان را که به سختی خوابیده بود بیدار کرد و هر دو بلندبلند گریه کردند.

دو روز بعد برادرم ساک به دست روبه‌روی مامان ایستاده بود: «دارم می‌رم کربلا مامان. اگه دوباره امام حسین بهم نگاه کرد و درست شدم که برمی‌گردم و دیگه خون به دلت نمی‌کنم. اگر هم درست نشدم که لایق نفرینت بودم و بالاخره یه روز خبر مرگمو برات میارن.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

من و مامان حتی نتوانستیم جواب خداحافظی‌اش را بدهیم. مامان دریای اشک شد: «یعنی میشه دوباره مثل بچگی‌هاش مثل نوجوونی‌هاش بشه میوندار هیئت محل؟! یعنی میشه امام حسین دوباره دست بچۀ منو بگیره؟!» و بعد با صدای بلند چند بار امام حسین را صدا کرد. آن‌قدر به امام حسین التماس کرد که از حال رفت.

امام حسین اما هیچ وقت نگاهش را از برادرم برنداشته بود. این را همین چند روز پیش به خودش هم گفتم، به برادرم. وقتی داشتیم از جلسه شیمی‌درمانی‌اش برمی‌گشتیم، وقتی درد داشت تندتند زیر پوستش می‌دوید و هر لحظه به یک نقطه از تنش مشت می‌کوبید. وقتی داشت تلخ می‌خندید و می‌گفت: «کاش امشب بریم روضه، امام حسین منو ببینه، بلکه دردهام آروم بشه.»

نگاهم نشست روی صورت رنگ‌پریده‌اش، بغضم را قورت دادم و گفتم: «خودت بهتر از من می‌دونی که امام حسین هیچ وقت چشم ازت برنداشته. چه اون موقع که گنده‌لات محل بودی و خدا رو بنده نبودی، چه حالا که این مهمون ناخونده اومده نشسته توی خونۀ جسمت! یه مدت بازیگوشی کردی و دستت رو از دست امام رها کردی و رفتی افتادی توی گندآب و آلوده شدی. حالا هم به قول خودت، خدا توبه‌تو قبول کرده چون توبۀ واقعی کردی و داری مراحل توبۀ واقعی رو یکی‌یکی طی می‌کنی. امام حسین هم داره نگات می‌کنه که داری خودتو از آلودگی‌ها پاک می‌کنی.»

هنوز درد داشت توی جسمش جولان می‌داد اما شیرین می‌خندید، به نگاه امام حسین، به فضل و کرم خدا، به خاطر همۀ این سال‌ها نوکری بعد از کربلا رفتن آن سالش. او حتی به سلول‌های سرطانی‌اش امید دارد که برسانندش به امام حسین علیه‌السلام!»

 

🖊️: راضیه نوروزی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *