نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

نوشته‌های یک مادرِ‌ مهندسِ کتاب‌بازِ کمی نویسنده… راضِ کتاب‌باز!

پناه

(سه روایت من از پناه!)

 

شب بود.

ساعت ده و بیست دقیقۀ شب اول مهر بود که اولین بوسۀ مادرانه‌ام روی پوست گرم و لطیف پسرک متولد شد!

خیالم راحت بود که تا چند دقیقۀ دیگر همسر و مادرم میوۀ دلم را در آغوشِ دل و دیده‌شان می‌گیرند و انتظار چند ساعته، ته‌نشین قلبشان می‌شود.

اما من دلم پیش پدرم بود که از ابتدای جوانه زدن میوۀ دلم توی وجودم، دغدغه‌های پدرانه لحظه‌ای نگذاشتند آرام بماند و قدم به قدم همراهی‌مان کرده بود تا آن شب!

آن شب هم تا صبح توی حیاط بیمارستان قدم زده بود تا آفتاب وصال به نوۀ عزیزدردانه‌اش بدمد و من بی‌قرار آن لحظه‌ای بودم که با آغوش باز به سمتم بیاید و مثل همیشه پیشانی‌ام را متبرک به بوسه‌ای پدرانه کند. بی‌تاب صدای خش‌دار شده از شوقش بودم که بگوید: «خدا قوت دخترم، اجرت با حضرت زهرا، مبارکت باشه بابا.» ذوق چشم‌روشنی پدرانه‌اش را داشتم که بگذارد کف دستم و من دست‌هایش را ببوسم!

اصلا حلاوت این لحظه‌ها می‌ارزید به همۀ سختی‌های چند ماهۀ شروع مادری‌ام! درست مثل شِکرشکن اشک و لبخندی که دوازده اسفند چهار سال بعدش، در محضر پدرانۀ امام رئوف قسمتم شد!

بیشتر از یک سال تلاش کرده بودم برای نوشتن سطر به سطر و کلمه به کلمۀ کتاب اولم. لحظه‌به‌لحظه‌‌اش در پناه توسل و پدرانگی امام رضاجان گذشت. تا رسید به لحظه‌ای که واژه‌های ثمرۀ قلب و قلمم در حریمشان اجازۀ رونمایی گرفت و مراسم رونماییِ کتاب «مثل مادری» در حرم مطهر رضوی شد همان بوسۀ پدرانه‌شان بر پیشانی قلبم!

بی‌تاب گرفتن صله‌ای از آقاجان، نشسته بودم در صحن گوهرشاد که…

به ساعت نرسید، هنوز همان دوازده اسفند شیرین بود که جملۀ «جای شما بین جمع استادیارهای مدرسۀ مبنا خالیه» روی صفحۀ تلفن همراهم نشست!

چه چشم‌روشنی‌ای بهتر از این می‌توانست در حرم عالم آل محمد(ص) نصیبم شود؟! «قرار دادن تجربۀ تدریسم در بوتۀ آزمایش بزرگترین مدرسۀ نویسندگی کشور»!

یکی دو روز بعد، همان جا توی حرم معتکف نوشتن شدم برای انجام مراحل چالش استادیاری!

یک روز گوشۀ رواق کتاب، به یمن خاطرۀ شیرین رونمایی کتاب، یک شب گوشۀ صحن گوهرشاد در دایرۀ بهشت خدا روی زمین و یک ظهر سرد و سوزان کنار یادمان حرم رسولِ خدایی‌مان وسط صحن جامع رضوی!

واژه‌هایم همه توی حرم جان گرفتند و قد کشیدند و با صوتی که ساعت سه نیمه‌شب در سکوت لابی هتل به بار نشست، همراه شدند و رفتند روی میز نقد سخت‌گیرانۀ استاد جوان آراسته!

تا روز چهارده فروردین که دوستی پیام داد «در حرم امام رضا نایب‌الزیاره هستم» در جوابش نوشتم: «سلام منو برسون و بگو آقاجان محتاج مهر پدرانه‌تونم به دعای خیر و صلاح»! چهارده فروردین تمام نشده پیام صوتی ده‌دقیقه‌ایِ استاد جوان آراسته زنگ هشدار پیام تلفن همراهم را به صدا درآورد که: «… الحمدلله شما خیلی خوب جلو اومدید و امتیاز لازم رو به دست آوردید و …»

و حالا یک سال است که نوشتن و تدریس را از مسیر «مدرسۀ نویسندگی مبنا» ادامه می‌دهم. مسیری دلپذیر که حلاوتش بعد از گذشت یک سال هنوز مثل روز اول خواستنی است.

زیستن در دنیای ادبیات یک تجربۀ بی‌بدیل و ناب است و من این خوش‌اقبالی را داشتم که چنین تجربه‌ای را در خانۀ امن مبنا داشته باشم!

چه استادیار باشی چه هنرجو، به محض ورود به جمع گرم دوستان مدرسۀ مبنا در پناه امنی هستی که برایت دغدغه دارد، قدم به قدم همراهی‌ات می‌کند، با توجه به شرایط زندگی‌ات مسیرهای متنوع و جذاب پیش پایت می‌گذارد، رهایت نمی‌کند و همیشه دست حمایتگر و مهربانش پشت سر توست تا برسی به لحظه‌ای که در تلاقی اشک و لبخند در آغوشت بگیرد و بگوید «خدا قوت»!

 

📌 به بهانۀ اولین دورهمی‌مان در «کارگاه استادیاری ۳ مبنا» که هفت اردیبهشت بود…

 

🖊️: راضیه نوروزی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *