فاصلۀ بین بغض کردن و اشک ریختنش طولانی نیست، شاید پنج ثانیه! اما تا همین پنج ثانیه بگذرد، بغضش انگار ریخته باشد توی گلوی من، نفسم تنگ میشود. اشک که میریزد راحت میشوم که راه نفسش بازشده و راه نفس خودم! و البته تازه اول ناز خریدن است که بفهمم چرا؟!
از داخل اتاق صدای بُغضی و بعد هم گریهاش راه میگیرد توی سالن:
_ ماماااان…
_ جان مامان؟! چرا گریه میکنی؟!
انگار منتظر همین یک جمله از من بود که بدود و خودش را بیندازد توی بغلم:
_ آخه چرا ماه رمضون اینقدر زود داره تموم میشه؟
_ چی؟!
_ آخه من دلم واسه کاربرگهای «مهمانی خدا» تنگ میشه. فقط چهار تا دونه مونده. یعنی دیگه مهمونی تموم شد؟! یعنی دیگه ماه رمضون نداریم؟! مااامااان ….
و گریه پشت گریه!
پسرک من از پسِ شیرینی انجام یک سرگرمی روزانه در ماه رمضان دلبستۀ این ماه مبارک شده و حالا دو روز است که میبینم دلش چنگ چنگ میشود، بغض غریبی توی گلویش حبس شده و رها نمیشود. کاربرگهای «مهمانی خدا» و کتابکارش را لحظهای از خودش دور نمیکند. مثل اینکه مهمانی عزیز را بدرقه کند با کاغذها صحبت میکند و در گوششان زمزمه میکند که دلش برایشان تنگ میشود، برای همنشینیشان، برای اوقات خوش باهمبودنشان!
…
بیستوچند روز از مهمانیات گذشته…
بیستوچند سال است که هر سال سی روز مهمان خاص تو هستم همراه خوبان درگاهت… خداجان! هر روز و هر لحظۀ این سی روز سرشار از بهترینِ آن موهبتهایی است که ساکنان آسمان حسرت ذرهای از آن را دارند! اما هیچ یادم نمیآید آخرهای مهمانی به اندازۀ دلتنگی یک بچۀ پنجساله برای چند کاغذ، آنقدر دلبستۀ مهمانی و میزبان این مهمانی شده باشم، که بغض چنگ بیندازد بیخ گلویم، خودش را به چشمها برساند و هوای باریدن کند. نهایتش آهی بوده و افسوسی! اما هیچوقت گریه پشت گریه نبودم توی آغوشت که:
_ چرا ماه رمضون اینقدر زود داره تموم میشه؟ یعنی دیگه مهمونی تموم شد؟ یعنی دیگه ماه رمضون نداریم؟
هیچوقت نبودم…
🖊️: راضیه نوروزی
آخرین دیدگاهها