من زاویه دید دوم‌شخص را دوست ندارم!

  بساطم را پهن کرده‌ام وسط سالن و نشسته‌ام به نقد تمرین اما کلی واژه دارند توی ذهنم وول می‌خورند، دعوایشان شده. هر کدام دارد حرص خودش را می‌زند

از تخت‌خواب تا آشپزخانه!

  _ من واسه خودم کتاب می‌خونم نه دیگران! و سرش را انداخت پایین، با انگشت اشارۀ دست راست عینکش را داد بالا و چشم‌هایش دویدند دنبال همان خطی

کادوی تولد

  گفت «ولی من خیلی ناراحتم»! برگشتم. پشت سرم ایستاده بود و با سری کج به راست، چشم‌های قرمزِ زیرافتاده، لب‌های مچاله و لُپ‌های پف کرده انگشت‌هایش را گره

کام شیرین!

  تا حالا با «نمک» کامتان شیرین شده؟! کام ما شده! یکی از دل‌گیرترین و سخت‌ترین روزهای زندگی در شهرهای بی‌صاحب (غیر از مشهد و قم شهر باصاحاب دیگه‌ای

کربلا بودم!

  امروز صبح کربلا بودم! با همراهی چند نفر… چند نفری که تا حالا نگاه چشم‌هایمان به هم گره نخورده که هیچ، حتی از صوت کلام بعضی‌هایشان هم تا

معلم واقعی!

  چند روز پیش برای نوشتن از مبنا، اولین و بهترین تعبیری که به ذهنم رسید «پناه بودن مبنا» بود. چیزی که با همۀ وجودم به آن اعتقاد دارم.

سفر…

  یکی از شب‌های اواخر ماه مبارک رمضان، با رفقای حلقه پنجم کتابخوانی نشستیم به ماراتن کتابخوانی. رسم رفقا این است پایان مارتن عده‌ای به عدۀ دیگر هدیه می‌دهند

پناه

(سه روایت من از پناه!)   شب بود. ساعت ده و بیست دقیقۀ شب اول مهر بود که اولین بوسۀ مادرانه‌ام روی پوست گرم و لطیف پسرک متولد شد!

هیچ وقت نبودم!

  فاصلۀ بین بغض کردن و اشک ریختنش طولانی نیست، شاید پنج ثانیه! اما تا همین پنج ثانیه بگذرد، بغضش انگار ریخته باشد توی گلوی من، نفسم تنگ می‌شود.