خرافات نبود!
نمیدانستم! فکر میکردم خرافات است یا در بهترین حالت جمله ای از پدربزرگها و مادربزرگهاست که سینه به سینه نقل شده و روی زبانها میچرخد. تا مدتی پیش
نباید بترسه!
من یک فوبیایی دارم که از روز اول مادر شدن، در من متولد شده؛ فوبیای گم شدن! گم شدن خودم نه، گم شدن فرزندم! همان روز اولی که
آدمها
ردیفشان کرده بودم که سال ۱۴۰۱ را با همراهیشان به پایان برسانم، نشد! ایستادند یک گوشه منتظر تا بعد از سال تحویل بروم سر وقتشان، رفتم. حتی دست
کلمه سال۱۴۰۲
بعد از چند سال انتخاب کلمۀ سال، بعد از انتخاب کلمههای «تلاش، جدیت، رشد و…» رسیدم به «رهایی»! با همراهی کلمات سالهای پیش، در مسیر ارزشهایی که برای
ماه اولینها!
از روزی که جانش به جانم بند شده، در همۀ اتفاقهای مهم زندگیام نقش پررنگ دارد. وقتی میگویم پررنگ یعنی وقتی به اندازۀ ریختن یک لیوان چای از
سهشنبههای شش دانگ
از اول زمستان، شش دانگ سهشنبهها را گذاشتم برای بررسی تمرین و گفتگو با هنرجوها! با خودم و خانواده قرار گذاشتم که سهشنبهها همه چیز و همه کار
مسولیت روی زمین مانده!
✨🇮🇷✨ ابتدای هر جلسۀ درس، استاد پیام سلام و خوشآمدگویی به کلاس را متناسب با حال و هوای ایام برای ارسال به گروه هنرجوها مینویسند. پیام این هفته در
مرد روزهای سخت!
چند روز دیگر میشود چهل روز که مهمانشان شده، رفیق و همدمشان و فراتر از آن حالا شده میزبان چشم و چراغیشان! از چند روز پیش از تدفین
بوسههای شهید شده!
دو سالونیمه بود که خواندن کلمۀ «مامان» را یاد گرفت، «بابا» را هم و چند کلمۀ دیگر حتی! چهارساله که شد بدون اینکه حتی یک بار انگشتان کوچکش
آخرین نوشتهها
موضوعات
- توسعۀ فردی (۲۰)
- خواندمیها (۵۰)
- خواندمیهای گذشته (۱۰)
- دستهبندی نشده (۱)
- دلنویسی (۵۹)
- کارگاه «با هم نویسیم» (۱۸)
- کتاب «مِثل مادری» (۷)
- معرفی کتاب (۱۰)
- نوشتن یعنی زندگی (۲۶)
آخرین دیدگاهها